مـ18o81ـن



نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه.

سر خط

.

.

.

نقطه؟ سر خط؟

«شاید گفتنی نیست و شاید باید گفته شود، شاید از گفتنش باید خجالت بکشم و شاید آنقدر مضحک است که از این که باید از گفتنش خجالت بکشم، خجالت می کشم.»

به نقطه ای رسیده ام که نمی دانم باید گذاشته شود و بروم سر خط یا چنان این پاراگراف لعنتی را ادامه دهم که از هجومِ حجمِ سنگینِ واژه هایش به سُتوه بیایم و یکباره خط بطلان بکشم روی همه ی پاراگراف های زندگی و آنی این چرک نویس را پاره کنم!

ادامه مطلب

دقیقا وسط همین نوشتنم یهو کل انرژیم خنثی شد که شاید دیگه نتونم مثل قبل بنویسم و دلم به قدری تنگ شد که کلمات دیگه جایی برای موندن نداشتن و نتونستم ادامه بدم. و الان به همین اکتفا می کنم که بگم خدا رو شکر، خدا رو شکر، خدا رو شکر همه چی خوبه و امیدوارم حال دل همه تون خوبِ خوبِ خوب باشه ^_^

ولی خب شاید بعدا اومدم کلی براتون پرحرفی کنم :دی

+ این پست صرفا جهت تیک خوردن دفتر حضور غیاب وبلاگی است.


به دعوت از جناب آووکادو پنج-شش بار این پست رو با داستان های مختلف (به شیوه ی جامِ جهانی ورزشی) نوشتم اما به دلم نمی نشست و منتشر نمی کردم و حالا هرچند دیره ولی خب. (:

«اولین باری که خودمُ دیدم، یه روزت بود! چشماتُ که باز کردی یکیُ توش دیدم که داره با تعجب نگام می کنه! ازت می ترسیدم؛ فکر می کردم اون یه نفرُ تو چشمات زندونی کردی و اومدی که منم ببری پشت مژه های بلندت!! ازت فرار می کردم و سعی می کردم بهت بی محلی کنم اما تو هم هِی دنبالم میومدی و سعی می کردی باهام حرف بزنی. دیگه بهت عادت کرده بودم؛ به این که هر وقت منُ می دیدی بدویی که بهم برسی و همین که صدای نفسای بلندتُ می شنیدم، یه نفسِ راحت می شد مهم ترین سهم من از اون روز؛ به این که وقتی شبا فکر می کردی خورشید شل شده و از آسمون افتاده، به خیالت بزرگترین مصیبت رخ داده و تندی میومدی زیر دستام و خودتُ توی بغلم مچاله می کردی و در حالی که چشماتُ با بیشترین فشارِ ممکن می بستی، یه لبخندِ خَرَکی می زدی و با گفتنِ "فقط همین یه بار! فقط همین یه بار!" می خواستی که از خودم نرونمت اما من که میدونستم مصیبتی در کار نیست ولی نمیدونستم چرا اینُ هیچ وقت بهت نمی گفتم تا که امروز

ادامه مطلب

توجه توجه "این پست بدون هر گونه تعصبات عقیدتی و صرفا برای این چالش نوشته شده است"

به عقیده ی من در زندگی، هر حادثه ای هر آدمی می تواند مجموعه ای از کتاب های ناخوانده و نامکتوب باشد که نای خواندنشان حوصله می طلبد؛ کتاب های مکتوب هم همین طور و این اولین تأثیری بود که من از کتاب هایم گرفتم: "برای فهمیدن باید دقت و حوصله را به حراج بگذاری وگرنه چیزی عایدت نمی شود!"

ادامه مطلب

به دعوت از جناب سراسر گنگ برای چالش "چی یادداشت می کنم" (: 

من سه تا دفتر و دو تا دفترچه برای یادداشت دارم (مدیونید اگه فکر کنید بیشتر از اینه! D: )! یه دفتر مخصوص خاطرات، یکی مخصوص شعرها و دل نوشته هام و دیگری هم مخصوص بیت ها و متن هایی که برام دل نشینن؛ از دفترچه هام هم یکی برای نوشتن کارهاییه که باید با فاصله ی زمانی انجام بدم و ممکنه یادم بره و اون یکی هم برای نوشتن خصوصیات اشخاصی که تو زندگیم نقش دارن و خب کی می خواد ببینه من چه کارهایی برای انجام دارم و این که دومی هم خیلی خصوصیه و نمی تونم منتشرش کنم پس این دو تا رو فاکتور می گیرم (((:

ادامه مطلب

خیلی دیر است اما به دعوت از جناب آووکادو (:

قدرت تخیلم آن قدر زیاد بود که موجوداتِ عجیب الخلقه ی ذهنم را با وضوح HD در حالِ رفت و آمد، خوابیده، پرواز و غیره و ذلک می دیدم. گاهی هم می آمدند یقه ام را سفت می چسبیدند و چیزهایی را به زبانِ نامفهوم الحالِ خودشان زمزمه می کردند که ازشان سر در نمی آوردم تا بدانم دلیل این خشونتِ نابه جا چیست! حداقلش این بود که من خالقشان بودم؛ نبودم؟! تنبیهی بالاتر از این بلد نبودم که دیگر تصورشان نکنم و بگذارم در ناکجاآبادِ ذهنم بپوسند!! با این حال من عاشق تخیل و خلق بودم؛ یعنی هنوز هم هستم ولی آن زمان ها ذهنم درگیرِ محدودیت ها و چارچوب ها نبود! یکی از عقاید و فرضیه هایم این بود که آینه، شیءِ اسرارآمیزی است و شب ها -مخصوصا وقتی همه خوابند- دریچه ای می شود برای سفر در زمان و مکان، کلیدی هم که باعثِ باز شدنِ این دریچه می شود چیزی جز یک چوبِ جادویی نیست و آن چوبِ جادویی چیزی نبود جز یک شیرازه ی آبی! آن را می گرفتم و چشمانم را می بستم و در دل آرزو می کردم که الآن گربه ای در پشت خانه ظاهر شود و جالب این جاست که واقعا هم اتفاق می افتاد، می شد!! همین باعث شده بود که من آن شیرازه را به عنوان یک چوب جادویی بپذیرم اما هیچ وقت جرأت نکردم شبی -وقتی که همه خوابند- بروم رو به روی آینه و دریچه را باز کنم؛ از این می ترسیدم که آینه مرا ببرد به همان ناکجاآبادِ ذهنم.!

ادامه مطلب

طولانی است ولی لطفا بخوانید، مخصوصا شما دوست عزیز! (:

گاهی وقت ها ما آدم ها سوارِ زمان می شویم و با فکر این که زمان "همه چیز" را حل می کند، بر خیالِ تختِ خود می خوابیم. این میان ممکن هست خیلی چیزها تغییر کند چرا که زمان متبوع تغییر است و تغییر تابعِ آن و ممکن است خیلی چیزها هم هیچ تغییری نکند و هم چنان ساکن و ثابت بماند؛ مانند خودِ ما که در خوابِ غفلتیم! این وقت ها آدم هِی خودش و افکارش را می جَوَد که چرا هیچ چیز باب میلِ او تغییر نمی کند؟! حقیقتِ امر اینست که وقتی چیزی که اصالتش "حرکت و جریان" است راکد بماند، می گندد و کدام تغییرِ خوشایند و مساعدی در اطرافش می تواند جبرانِ گندیدگیِ درونش باشد؟! 

ادامه مطلب

امام علی علیه السلام

«بدان خدایی که گنجینه های آسمان ها و زمین به دست اوست

به تو اجازه ی دعا داده و اجابت آن را به عهده گرفته

و تو را فرمان داده که از او بخواهی تا به تو ببخشد

و از او رحمت طلب کنی تا تو را رحمت آورد»

نهج البلاغه، نامه ۳۱

همین چند دقیقه ی پیش نشستم دونه دونه اسم کسایی که دنبالم میکنن و دنبالشون میکنم رو آوردم و برای تک تکتون دعا کردم. خواستم بگم به یاد همه تون بودم و هستم .

چهارشنبه ۱۶ خرداد، ۱:۲۱ شب بیست و یکم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امشبم برای همه تون دعا کردم، اختصاصی تر.

جدا از این که اسماتون رو از روی لیست اینجا خوندم، دعای جوشن هم که میخوندم یکی یکی یادتون می افتادم 

انگار خدا هم کمکم می کرد.


ای حداقلی که شیفتۀ (!) وبلاگ اینجانب هستید و ایمان آورده اید؛ بدانید و آگاه باشید که هر مستوری که در بیان پدید می آید، بنده نیست؛ یعنی من نیست!

+ ما رو با هم اشتباه نگیرید. اگه دقت بکنید اسم بنده مسـ ـتور هست و اسم ایشان مستـ ـور!! (جای "ت" ها فرق می کنه (: )

+ عزیزان! لطفا اگه قراره با نام مستعار بلاگر شوید، نامِ تکراری انتخاب نکنید که مابقیِ بلاگرهای ارجمند سردرگم نشن، ممنون (:

+ انتخابِ نامِ مختص به خودمون برای بهتر شناخته شدنِ هویت خودمون و محترم شمردنِ هویت هایی با نام مشابه بهتره


یه وقتایی وقتی یه متنی رو مثل این (http://castle.blog.ir/post/doc) میخونی با خودت میگی "چه قشنگ" و هِی پرت میشی تو دلت و انعکاسش رو می‌شنوی:

چه قشنگ.

چه قشنگ.

چه قشنگ.

انگار دلت مثلِ یه غار تنهاییه که توش یاری جایی رو به خودش اختصاص نداده و دِلانه‌هات رو هِی می‌شنوی و می‌شنوی و فقط می‌شنوی از پژواکشون، نه از درِ گوشی‌های دلبرانه. ولی اگه یار بود، وای که اگه یار بود. دیگه پژواک وانعکاس و غار و تنهایی رو نَمَنه؟ قبلِ حتی یه حرف؛ بـــغـــل!.

+ با گوشی پست گذاشتم، هر کاری کردم لینک نمی‌شد! (:

+ دیگه دلم خیلی تنگ شده. (((:


چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اون‌ها هم به یادم هستند.

ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها مانده‌ام ((:

و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ هم‌چنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه. پس برای اولین بار این نامه رو اینجا می‌خونید:

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کوچش آموزش فروشگاه اینترنتی گروه فرهنگی هنری طلوع امولسيفاير خیز و حماسه نگین کویر بسیج جهاد سازندگی سلیمانی گلشن یاد به وبلاگ کودک و نوجوان خوش آمدید